آمار سایت

قالب وبلاگ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زبانت را به نرم گویی و سلام کردن، عادت بده، تا دوستانت فراوان شوند و دشمنانت اندک گردند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :2
کل بازدید :22946
تعداد کل یاداشته ها : 32
103/9/2
11:32 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
بهزاد نظری[1]
من عاشق هرچی ادمه بامرامم

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
بهمن 89[17]

شب هنگام بود وخانه تاریک .و شاید تنها روشن کننده ی اتاق فروغ ماه بود.از پشت پنجره ی اتاقم به آسمون نگاه می کردم.ستاره ها بهم چشمک می زدند گویی او هم میان اونها بود.چشمانی که ازلحظه ی دیدار منو شیقته ی خودش کرده بود.چشمهایی که هزاران حس ناگفته داشت.هنوز زیبایی چشمان خمارش رو که با شیفتگی نگاهم می کرد رو به یاد دارم.بهار بود و بارون می بارید.با دلی پر از خونه بیرون زدم.دلم برای دیدنش پر می کشید.به اولین تاکسی که جلوی پام ترمز کرد سوار شدم.از شانس بد من خیابون ها ترافیک بود.توی دلم هزار تا فحش می دادم.اون الان منتظرم بود.طاقت تنهایی رو نداشت.چشم به راهم بود.روی تخت سرد و یخ بیمارستان منتظرم بود.جایی که توی چند ماه اخیر هم من و هم خودش متنفر شده بودیم.دلم داشت می ترکید.داشتم خفه می شدم.اگه از راننده ی تاکسی خجالت نمی کشیدم می شستم و زار زار گریه می کردم.ولی مثل اینکه آسمون داشت عقده ی دلش رو شاید هم به گونه ای عقده ی دل منو خالی می کرد.از زندگی متنفر شده بودم.از اینکه چرا انقدر بی رحم هستش.از اینکه چرا عزیزترین کسی که تمام وجودم رو به خودش اختصاص داده بود رو اینگونه بیمار کرده بود.مگه نمی گفت که من و اون روحمون یکی شده؟مگه نمی گفت که ما باهم یکی شدیم؟پس من چرا الان خوبم و اون بد.اونقدر تو افکار خودم غرق شده بودم که با صدای راننده تاکسی که می گفت آقا رسیدیم به خودم اومدم.کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.....